حماسه ی مرد و رود و پل

پل روستای هجیج را می گویم…بنا به برخی اقوال، عُمرش رسد به صدها سال. درهمان اول که بر رودخانه نبود راهرو، پلی ساختند ازشاخه های درخت مو.
اسمش را « وه نه ن» نهادند. کنار رودخانه آن را گشودند و با ارتفاع کمی برسینه ی سیروان سوارش نمودند. خیلی زود در دو طرف رود، «وه نه ن» را به تخته سنگ های سنگین سپردند تا خوب نگه اش دارند.
ساخت و ساز « وه نه ن» حکایت های بس شیرین در زمان های دیرین دارد. برای عبور از آن، باید می گذشتی ازجان. هرکسی را یارای گذر از آن را نداشت مگر؛ افرادی با دل و جگر. بر رویش که می نشتی مثل پاندول ساعت لنگ می زد. رودخانه همچون دیوی به زیر پایت چنگ می زد. آن روزها آب سیروان خروشان بود، مثل فرات. « وه نه ن» هم مثل پل صراط.

سخنوران و شاعران زیادی در وصف خوفناکی و هولناکی « وه نه ن» گفته اند سخن.
دانای هورامی خیلی زیبا می فرمایند:
جه دنیای روشن ، تمرینم که رده ن
جه وه نه ن هه جیج ،سه د کولم به رده ن
زووته ر مه ویه روو ، سه رو سیراتی
بـا تیـژ بـو باریـک ، منیـچ پــا پـه تـی

می گویند درآن زمان دوازده نفر از شیر زنان، درحال گذر از آن، بودند. حلقه های مو لغزیدند. تخته سنگ های رویشان غلطیدند. « وه نه ن» کم آورد. تاب نیاورد. چند نفرشان وفات و بقیه نجات یافتند.
مردم ده فهمیدندکه آب اَمان نمی دهد. رودخانه علاوه بر رحمت زحمت هم دارد. رود پررو و بد خَُلق و خو ست. بیشتر به طغیانش می نازد. خشمگین که می شود چنگ به گردن زنان و کودکان هم می اندازد.
… « وه نه نِ» ضعیف با شاخه های نحیف شایسته ی عابرین و زائرینِ آرامگاه سیدعبیدالله هجیج نبود. مردم دست به کار شدند برای پلی بهتر. آن ها از رودخانه بودند خیلی زرنگ تر.

اندکی پایین تر از پل قدیمی کارکردند. پایه های بلندتری برپا کردند. پایه هایی ازجنس سیمان و سنگ. محکم ؛ تاکه آب آن ها را نکند لنگ. تهیه ی تیرهای چوبی با این حال، امری بود محال. قامت هرچناری برای عرض رود، خیلی کم بود. استاد ترسید. فکری به ذهنش رسید. لبه هایی از جنس آهن به پایه ها بست.
با این کار از این مشکل هم رست. رفتند به جاهای دور؛ آوردند آهن و سیمان با هزاران زور. باسختی با رنج و زحمت و بدبختی. مردم برخود و پلشان می نازیدند.گله و احشام بر رویش می تازیدند.
آوازه ی پل به دیگر دهات و قصبات طنین انداز شد. قطار کاروانیان به سویش باز شد. پل برای مردم هجیج زندگی بود. مقدس و بالندگی بود. باید به هرصورت که شده محافظت نمود از آن، حتی به قیمت جان.
پل ئییلاق و قشلاق را به هم وصل می کرد. برای رسیدن به کوهستان های «گیلوان» ، «شاهوله» ، «کادرمان» ، «کل هانی» «چاله سرا» ؛ «گاهول» و «دشت» باید از پل گذشت. با فرا رسیدن فصل بهار، ئییلاق سفره ایی ازگل و گیاه و سبزه و علف برای احشام پهن می کرد. صدای دلنشین کبک و بلبل، همراه با نغمه ی آبشارها در آغوش درّه و گل، هجیجی ها را برای کوچ فرا می خواند. ئییلاق قلب روستا بود. «گاهول» و «دشت» بهشت هجیج اند. بدون آن ها هجیج یعنی هیچ.

پل محل وصل این همه زیبایی است. پل وصل فصل است.
پل از این که این همه پُر ثمر بود، شاد بود. ولی رود مات بود. رود از خوشیِ پل دل خوش نبود. وقتی که رود با آبشارهایش در زیر پل می تازید، پل بر رویش می خندید و برخود می نازید. رود تنها و غمگین بود. مادرش از اون بالا بالاها تنهایی رود برایش سنگین بود. ابرها را می گویم مادر رود. خیلی زود چهره اش بر افروخت.
…فرصت بود فصلِ بهار؛ باران بارید لیل و نهار. ابر نالید. رودخانه غرّید. جویبارها قلقلک می دادند سینه ی رود را. سر می دادند سرودِ غرور را. رود زنده شد. بالا آمد.
به نزدیک پل رسید. پل ترسید. حق داشت. شب بود. ماه پشت ابر بود. روستا به خواب رفته بود.
پایه های پل، خود را به تخته سنگ ها چسپانیدند. نباید می غلطیدند. تیرهای چوبی از ترس لرزیدند. امیدشان به مردمان ده بود. سیروان درسحرگاه پیروزی دیوانه وار ونعره زنان فریاد می زد. باصدای مهیب رود، مردمِ ده از خواب پریدند. لحاف ها را از رویشان کشیدند. به سوی پل دویدند. برای جنگی نا برابر در میان چوب و آب؛ به بالای پل رسیدند.

همه آمده بودند. ولی مردی از آن ها، آماده تر آمده بود. پسرش می گفت: «درسحرگاهِ آن روز پدرم به نماز ایستاد. با من صبحانه خورد، دستم را فشرد و گفت؛ برای نجات پل باید کوشید. بارانی اش را پوشید و باعجله رفت… »
آن مرد آمد. آن مرد در باران آمد. آن مرد با بارانی آمد. آن مرد برای نبرد با رود به موقع رسید. تیرهای چوبی را به آغوش کشید. نبرد میان مرد و رود به اوج خود رسید. ابرها از آن بالا به نفع رود دیده بانی می کردند. برایش جانفشانی می کردند. ابر با قطره های باران مرد را به رگبار بست. سیل و سنگلاخ بر شانه هایش فرو نشست. مرد همچنان تیرهای چوبی را ول نمی کرد. طناب را محکم گرفته بود، شل نمی کرد.
موج های سهمگین ریه های مرد را پر از آب کرد. تاب و توانش را بی تاب کرد. تیر چوبی لغزید، آب بر رویش تاخت؛ آن پهلوان مرد را به درون آب انداخت. مرد در آب شنا می کرد. باز هم می جنگید. نمی ترسید. شیر بود. دلیر بود. امّا بارانی اش دست هایش را بست. با این حال نمی شد از این پیکار رست. در دورتر از پل دست هایش راتکان داد. در جلوی چشم دوستان و هم وطنانش جان داد. آن مرد رفت. پل ماند. آن مرد ” نازار مرادی” بود.

حاج ” توفیق شاکرمی” هم یکی دیگر از حماسه سازان پل و رودند. از دلیر مردی و غیرتش خیلی ها گفته اند خیلی ها شنیده اند. پل در فراقش مرثیه ها خوانده است. گل در هجرانش هنوزم گریه هایش مانده است. او جانفشانی کرد تا پل بماند. تا درخت زندگی در روستا بنشاند.
حاج ” توفیق شاکرمی” و ” نازار مرادی” حماسه سازان پل و رودند.
هجیج و هجیجیان ، چنار های بلند قامت ، کوه های پرصلابت ، قله های سربه فلک کشیده و زجر چشیده ی روستا؛ ایثار و از خودگذشتگی این مردان را از یاد نخواهند برد. رود های خروشان ، چشمه های جوشان و تیرهای چوبی پل سیروان ؛ تا ابد برایشان سرود آزادگی می خوانند.

همت و غیرتشان را ارج می نهیم. برایمان ارزش دارند. به گردنمان حق دارند. آن ها شهیدان حماسه ی پل و رودند. یادشان گرامی و روحشان شاد باد.
حماسه سازان پل و رود کم نیستند. سلام بر دیگرزحمت کشان گمنام. برصوفیان ساده پوش و خوشنام. آنانی که در آبادانی روستایشان به موقع و بدون توقع تلاش کردند و در خدمت به خلق، بدور از چشم دیگران کوشش نمودند.

…حال این پل با آبگیری سد داریان از بالای رود کشیده شده است. همچون …….
مرد می میرد. ولی مردانگی زنده است. پُل می رود ولی تاریخ می ماند. نیمی از مردم هجیج کوچ می کنند ولی هجیج می ماند.
برشهیدان حماسه ی رود ؛ درود
نویسنده : فیروز فرجی
